داستان کوتاه ۴ - تاکسی
:«من جزیی از ماشینم هستم. شاید هم ماشینم جزیی از من باشد، جزیی مثل پا، تمام روز با آن راه میروم. یا مثل دست، نمیدانم چرا دست. شاید هم مثل بدن من است و من مثل مغزش میمانم. همین طور باید باشد.»
خم شدم به سمت جلو تا نیمرخاش را ببینم. تکیده و تار. فهمید نگاهش کردم ولی به روی خودش نیاورد.
:«شما چی؟ رانندگی میکنید؟»
:«نه هنوز. اما دارم گواهینامه میگیرم»
:«یک مسافر داشتم وقتی برایش گفتم من عاشق ماشینم هستم دلش به حالم سوخت. گفت آدم چهقدر بدبخت باشد که عاشق ماشین باشد. اما من ماشینم را دوست دارم و نمیخواهم از آن جدا شوم. هرچه هم مسخره باشد. نه هر ماشینی ها! همین ماشین خودم را میگویم. مثل عضوی از خودم دوستش دارم و با آن زندگی میکنم. آخر دوستش نداشته باشم چهطور میتوانستم ساعتها در روز را در آن سپری کنم.»
هوا تاریک بود و اتوبان خلوت. چراغهای کنار اتوبان گهگاه میخورد روی بدنه ماشین و روشن میشد. فکر کردم چه جالب. میتواند عضوی از ماشینش باشد یا برعکس. زمین کمی خیس بود و آهسته از سمت راست اتوبان حرکت میکردیم.
:«مسافر هم اینقدر پررو. مگر من از شما میپرسم چه کسی را دوست دارید یا نه. و اگر شما گفتید، آنوقت بگویم مزخرف است. فکر نمیکند ممکن است من خوشم نیاید. تازه سعی میکرد نظر من را عوض کند. مال دنیا؟ این ماشین قدیمی درب و داغون که مثل خودم پیر شده شد مال دنیا آنوقت آن النگوهای ردیف پشت سر هم شما مال دنیا نیست. میگفت به مال دنیا نباید دل بست. شما النگو داری؟»
:«مسافر هم اینقدر پررو. مگر من از شما میپرسم چه کسی را دوست دارید یا نه. و اگر شما گفتید، آنوقت بگویم مزخرف است. فکر نمیکند ممکن است من خوشم نیاید. تازه سعی میکرد نظر من را عوض کند. مال دنیا؟ این ماشین قدیمی درب و داغون که مثل خودم پیر شده شد مال دنیا آنوقت آن النگوهای ردیف پشت سر هم شما مال دنیا نیست. میگفت به مال دنیا نباید دل بست. شما النگو داری؟»
:«نه» نگاهی به دستم کردم.« یک دستبند دارم که مادرم بهم داده»
:«باز دستبند را میشود باز کرد. بازش میکنید اصلا؟»
:«نه. همیشه دستم است.»
:«ببینید. شما هم چیزی دارید که جزوی از خودتان شده است. این دستبند جزوی از شما نشده؟ اگر نشده بود چهطور تمام اوقات دستتان بود. آن وقت زشت نیست من به شما بگویم دل به مال دنیا بستهای؟ باید همین را بهش میگفتم.»
دوباره به دستبندم نگاه کردم.
:«زنها فقط حرف میزنند. حرف حرف حرف. اینقدر حرف میزنند که سر آدم درد میگیرد. البته منظورم به شما نیست. شما جای دختر خودم هستی. ولی زنها حرف که میزنند به این فکر نمیکنند چه میگویند فقط حرف میزنند تا بالاخره آدم را ناراحت کنند. اینقدر حرف آخرش دعوا به بار میاورد دیگر. هر جا حرف زیاد باشد بالاخره یکی یک چیزی میگوید و به آن یکی برمیخورد. بالاخره یکجایی آدم طاقتش طاق میشود زنش را طلاق میدهد. آنوقت بچههایش ترکش میکنند. این هم شد دلیل آخر. فقط خیلی حرف میزد. من نمیتوانستم دیگر گوش دهم. نه اینکه نخواهم. خیلی دلم میخواست اما نمیتوانستم.»
برای چندمین بار داشبورد را باز کرد و داشت میبست که بسته سیگار را دیدم. گفتم «اگر میخواهید سیگار بکشید بکشید». هیچ نگفت و هیچ کار هم نکرد. شاید اصلا نشنید.
برای چندمین بار داشبورد را باز کرد و داشت میبست که بسته سیگار را دیدم. گفتم «اگر میخواهید سیگار بکشید بکشید». هیچ نگفت و هیچ کار هم نکرد. شاید اصلا نشنید.
:«شما دستبندت را دوست داری؟ حتما دوست داری که میاندازی. ولی آیا آنطور هست که نخواهی از او جدا شوی؟ ببخشید اینقدر سوال میپرسم دخترم»
:«نه خواهش میکنم. والا من دوستش دارم. خیلی دوستش دارم چون من را یاد مادرم میاندازد. خیلی به دستبندم فکر نمیکنم. بیشتر دلم برای مادرم تنگ میشود به یاد دستبند میافتم. نمیدانم حالا عضوی از من شده است یا نه»
:«میتوانی بیشتر توضیح بدهی دخترم. متوجه نشدم.»
:«عرض کردم من دستبندم را دوست دارم ولی هیچ وقت راجع به آن فکر نمیکنم. فقط وقتی دلتنگ مادرم شوم به دستبندم نگاه میکنم. در واقع مادرم را دوست دارم و به این دلیل دستبندم را دوست دارم. خود دستبند اهمیتی برایم ندارد. اگر نباشد هم ناراحت نمیشوم. اما همیشه و همه جا دستم است و به قول شما شاید جزوی از من شده است.»
:«پس شما هم به این فکر کردی میتواند جزوی از شما باشد»
:«بله. شما که گفتی فکر کردم که شاید جزوی از من شده است»
:«من هم ماشینم را دوست دارم اما نمیدانم برای چی. شما میگویی دستبندت را دوست داری چون مادرت را دوست داری. من دیوانه نیستم ها دخترم. من سرهنگ بودم سالها. شعر هم نوشتهام. اما چند سالی است که از زنم جدا شدهام. و این ماشین همه زندگی من شده است. شاید زنم اگر بود همه فکر نمیکردند دیوانه شدهام.»
:«دور از جون، این چه حرفیه»
:«خیلیها فکر میکنند من دیوانه شدهام. اما خودم میدانم دیوانه نیستم و میدانم ماشینم جزوی از خودم شده است. فقط یادم نمیآید چهطور این اتفاق افتاد. آن مسافر میگفت از دوری زنت است. نمیدانم. شاید اگر آنقدر حرف نمیزد»
:«حالا که دیگر گذشته». از جملهام پشیمان شدم. ولی باید ادامه میدادم. منتظر ادامهاش بود. «میدانم خیلی سخت است. من هم کسی را از دست دادهام. اما رانندگی بلد نبودم تا مثل شما چیزی داشته باشم برای دوست داشتن. من هم یکهو به سرم افتاد رانندگی یاد بگیرم و رانندگی کنم. شاید دلیلش همین بوده» خنده کردم. پیرمرد هم خندید.
:«تو دختر خوبی هستی»
:«تو دختر خوبی هستی»
لبخند زدم
:«واقعا گفتی کسی را از دست دادهای یا فقط خواستی من را خوشحال کنی؟»
:«نه واقعا گفتم»
:«چه ماشینی میخواهی بخری؟»
:«پولم کم است. احتمالا پراید دست دو.»
:«خب وام بگیر»
:«همین پول کم هم از وام است»
:«خب اشکال ندارد. اولش میخواهی بزنی در و دیوار. پراید بهتر است.»
:«همه همین را میگویند ولی من پراید دوست ندارم. مجبور باشم میگیرم. ولی پژو دوست دارم. جی-ال-ایکس مثلا. البته»
ساکت شدم. از ساکت شدنم تعجب نکرد. میخواستم بگویم البته همه میگویند بزرگ است. نمیتوانی جمعش کنی، تازه باید مدل قدیمی بگیری. ممکن است خرج بگذارد روی دستت. میخواستم بگویم همه میگویند دخترانه نیست، جای پارک هم پیدا نمیکنی. نگفتم. و تا آخر مسیر جز یک بار که پرسید کدام طرف بروم و جواب من که سمت راست، حرف دیگری زده نشد.
پینوشت: عکس از خودم