داستان کوتاه٢ - انتقام
نادر از تاکسی پیاده شد و ساکش را روی دوش گذاشت. این دو سال چه قدر طول کشیده بود که نصف پولی که همراه داشت را کرایه تاکسی حساب کرد. از کنار تاکسیهای زرد و سبز به سمت میدان حرکت کرد. صدای جوشکاری کارگرهای ساختمان در حال ساخت بلند شد، لحظهای برگشت و به ساختمان خیره شد. ساکش را جابه جا کرد و دوباره راه افتاد. قدمهایش عجلهای ناخواسته داشتند. فریاد محسن را شنید که در صدای جوشکاری محو میشد. فریادی که کابوس شبهایش بود. به میدان که رسید ساکش را زمین گذاشت و به ساعت نگاهی انداخت. هوا خنک بود و قطرههای باران در هوا معلق مانده بودند.
وانت آبی با شتاب جلویش ترمز زد. صادق از آن پیاده شد و با دستان باز برای در آعوش کشیدنش جلو آمد. به جز کاپشن نوی که تا حالا ندیده بود هیچ عوض نشده بود. لبخند تمام چهرهاش را پر کرد و محکم بغلش کرد. «خیلی مردی اوستا. دلم برات یک ذره شده بود». نادر در حالی که به چشمهای صادق خیره بود، فکر کرد چه قدر رفاقت در نگاهش واضح است. با صدایی بغض کرده جواب داد «خودت مردی رفیق» و دوباره اما اینبار کوتاهتر بغلش کرد.
تا صادق ترمز دستی را کشید، سیگارش را آتش زد و با بیرون دادن اولین دود احوال پرسیهایش شروع شد. از همه کس و همه چیز پرسید چون فکر میکرد در این دو سال باید همه عوض شده باشند اما تقریبا تمام جوابها با «مثل دو سال پیش» یا «همانطور که بود» شروع میشد. در یک لحظه فکر کرد که فقط برای او که تنها بوده عین یک عمر گذشته. با صدای صادق از فکر درآمد: « تو تعریف کن. شنیدهام جای سر زدن به دوست و آشنا در همین دو روزی که بیرونی شاخ و شونه کشیدی؟ میخواهی سگکشی راه بیاندازی؟ دلت برای زندان تنگ شده؟ فکر آن طفل معصوم را نمیکنی؟» جمله آخر را باکمی مکث گفت و انگار پشیمان شده باشد آهسته تمامش کرد. دستهایش را روی فرمان قفل کرده بود و هر از گاهی نگاهی به آینه سمت خودش میانداخت. نادر چیزی نگفت تا اینکه صادق به آرامی دوباره شروع کرد: «می دانم چه در دلت می گذرد رفیق. میدانم بلایی که سر او آمد چه قدر» جملهاش را تمام نکرده بود که نادر پرید وسط حرفش که «بلایی که سر او آمد؟ از تو دیگر بعید است داش صادق. این بلا را سر او آوردند. او را کشتند. به خدای همان طفل معصوم او را کشنتد. من را از زندان میترسانی؟ از آن طفل معصوم حرف میزنی؟ اگر من از خون رفیقم بگذرم، فردا با چه رویی به بچهام یاد بدهم غیرت داشته باشد. اگر من در حق رفیقم مردی نکنم چه طور او را مرد بزرگ کنم؟ چهطور پیش او سر بلند کنم؟» چشمش روی پسر بچه ماشین جلویی قفل شد. غصهای که از وقتی چشمش به صادق افتاده بود از یادش رفته بود در چشمهایش حلقه شد.
نزدیک مفصد بودند که صادق انگار از فکر درآمده باشد نگاهی به نادر انداخت و گفت: «نادر خان، من خودم میدانم چه شده و که کرده. از مردانگی برای من حرف میزنی؟ من که میدانم کار همان قرمساغ بوده. اما مگر خط و نشان کشیدن هم شد مردانگی؟». موتور سواری با سرعت زیاد از کوچه بیرون آمد. صادق به سرعت ترمز گرفت. انگار منتظر این حرکت بوده باشد، بیدرنگ شیشه را پایین کشید و داد و فریاد کرد. موتور سوار که رفت ادامه داد: «مگر نمیدانی آدم بکشی میکشندت» تن صدایش بالاتر رفته بود «تازه اگر دستت بهش برسد این کار من و تو نیست برادر من. او زرنگ بود، شانس آورد یا هرچه. تو باید به این آتش یسوزی؟ زبانم لال تو را هم بکشند راحت میشوی؟ همین را میخواهی؟ آن پدر سگ آدم دارد، فکر کردی الکی است؟». فرمانش را چرخاند و وارد کوچه باریکی شد. با لبخندادامه داد: «دلمان برایت تنگ شده بود اوستا. گفتم بیایی اینجا چند وقت، هم ببینمت، هم باهات صحبت کنم، این قدر هم قیافهات را درهم نکن که نازنین منتظرت است. کلی این چند وفت دلتنگی پری خانوم را میکرد». ماشینش را پارک کرد و پیاده شدند. نادر خنکای باد را دوست داشت. از همه تهران همین یک کوچهاش را دوست داشت. در را که زد زیر لب به او گفت: «نازنین برایت نقشه کشیده که پری را آشتی دهی. همهاش این چند روز به فکرت بوده و حرف شماها را میزد. از وقتی درآمدی سراغش نرفتی؟ بچهات راندیدی؟ باید حسابی بزرگ شده باشد» سپس نفس بلندی کشید و ادامه داد: «خدا بزرگ است رفیق. این قدر اخم و تخم نکن» و وارد شدند. نادر انگار از دست تمام عالم دلخور باشد احساس کرد نمیخواهد اینجا بماند. دلیلش را نمیدانست اما انگار همه را در مرگ رفیقش مقصر میدید. نگاهی به حیاط انداخت. عوض نشده بود. به دنبال تغییری سر میگرداند که صدای خوشامدید زن صادق بلند شد. نادر فکر کرد دو سال زیاد هم طول نکشیده است.
***
صادق با برادر پری قرار گذاشته بود تا پری را دعوت کنند تهران و نادر برای دیدنش به خانه آنها برود تا آشتیشان دهند. هنوز به خانه علی نرسیده بودند. نازنین داشت مثل همیشه حرف میزد و حرفهایش هر دو را ساکت کرده بود. نادر حرفها را نمیشنید. داشت به پسرش فکر میکرد و اینکه دو سال او را ندیده است. در همین فکرها بود که شکی که گاهی سراغش میآمد، قلبش را فشرد. «آیا به ندیدن بچهاش میارزید؟ به از هم پاشیدن زندگیاش چی؟» سوالهایی که آزارش میداد و چهرهاش را درهم فرو میکرد همینطور بیجواب در سرش تکرار میشد. مغازههایی را تماشا میکرد که پشت سر هم ردیف بودند و آدمهایی که کار داشتند و هر یک طرفی میرقتند. بوی ماهی فروشی دماغش را پر کرد. یاد دوست قدیمیاش افتاد از صادق پرسید «از مجید خبر داری؟ هنوز ماهی میفروشد؟» صادق جواب داد: «اتفاقا ماه پیش مهمانشان بودیم. عالی است. سرش به زندگی گرم است. شزیک دارد الان. با هم جایی اجاره کردهاند تا ماهیهایشان را بفروشند. کارش گرفته حسابی».
در که باز شد، اول نازنین و بعد صادق وارد شدند و بعد نادر. پسرش سمت در دوید و در بغل پدر آرام شد. نادر او را بوسید، بو کرد و محکم فشار داد و با گفتن «مرد کوچک من» او را نگاه کرد. مرد کوچک نگاهش کرد، ابروهایش را بالا داد به طوری که تمام صورتش پر از ذوق بود و محکم فریاد زد «بابا» و باز در بغل پدر آرام گرفت. به نظرش آمد چه قدر شبیه خودم شده است. «بابا زندان بودی؟» خودش آن روز که داشت میرفت به پری گفته بود «مرد کوچکم بزرگ شده و نباید به او دروغ بگویی.» پری داخل بود و از پشت پنجره آنها را میدید. از چهرهاش معلوم نبود که عصبانی است یا دلتنگ. اشکهای حلقه زده، از پشت شیشه پیدا بود. نادر نمیدانست چرا این دو سال یک بار هم به دیدنش در زندان نیامده بود و از طرفی هم چرا برخلاف تلاشهای پدرش، طلاقش را نگرفته بود. آیا در آن لحظه تمام آن دو سال را میتوانست فراموش کند؟ بغل کردن پسر چند دقیقهای به طول انجامید تا اینکه علی با خنده گفت: «دایی جان به ما هم نوبت بده بابایت را بغل کنیم». نادر انگار که تمام غصههایش به یکباره از صورت باریکش شسته شده بود، مغذرتخواهی کرد و علی را در آغوش کشید. گفت: «چطوری برادر» و لبخند زد. نادر سراغ پری را گرفت و با اشاره علی، مرد کوچکش را بغل کرد و به او گفت «سنگین شدی بابا» و به سمت در ورودی رفت.
پری تا او را دید، اشکهایش روی گونه ریخت و نادر او را در آغوش گرفت. سر او را روی سینهاش گرفت و دستهایش را دورش حلقه کرد و چند ثانیه هر دو نفس نکشیدند. بویی که دیگر داشت فراموشش میشد تمام ریهاش را پر کرد. بالاخره گفت: «دو سال نیامدی» و پری جواب داد: «قسم خوردم اگر بری نمیآیم. یادت نیست؟».
***
نادر برای اولین بار بعد از زندان رفتنش، از زندان و آدمهایش حرف زد و از اینکه دوستی داشته است که به او خیلی کمک کرده و از اینکه خیلی سخت بوده و چه قدر دلش میگرفته گفت و بعد هم نگاهی به پری انداخت. موهایش روشن تر شده بود. پری لبخند زد و او سرش را پایین انداخت. صادق شروع کرد به تعریف کردن ماجرای ساختمان جدیدی که روی آن کار میکنند و اینکه هر روز که دیر میجنبند کلی ضرر میکنند و قیمتها سر به فلک کشیده است. برای نادر مهم نبود. فکر کرد اگر با صادق دوست نمیشد، اگر محسن را راضی نکرده بود، اگر برای کار تهران نمیآمدند الان محسن زنده بود و اینجا بینشان نشسته بود. دلش گرفت و بلند شد و به سمت در رفت. گفت «میروم سیگاری بکشم». بعد از سیگارش داخل که میآمد شنید که نازنین میگوید: «میشنود علی آقا. الان وقت این حرفها نیست». مکثی کرد و گوش داد. چیزی دستگیرش نشد. برگشت داخل و پری را صدا زد.
به حیاط آمدند. پری روی تخت کنار حوض نشست. انگار دنبال حرفی میگشت. نادر کنارش نشست و به چشمهایش خیره شد. در حالی که نگاهش بین چشمهای پری در آمد و رفت بود گفت «چشمهای رویایی من. هر شب خوابشان را میدیدم». پری گفت: «چرا نادر؟ چرا؟» نادر گفت: «چی چرا عزیزم؟» «چرا این کار را با من و بچهات کردی؟» و بغضش ترکید. نادر اشکهایش را پاک کرد. خیلی به او نزدیک شده بود. همان قدری که در خوابهایش نزدیکش میشد و بعد از خواب میپرید. گفت: «فکر میکردم تو درک کنی. محسن دوست من بود. محسن بخشی از زندگی من بود. او را کشتند. میفهمی؟ کشتند؟» نمیخواست صدایش بالا برود. بر خودش مسلط شد و پرسید «در مورد چه حرف میزدند که من نباید میشنیدم. از این مردک خبری شده؟» پری فقط نگاهش کرد. در نگاهش چیزی نبود، نه ملامت نه شادی. گفت «خواهش میکنم پری. من تا این کار را به انجام نرسانم نمیتوانم آرام بگیرم. نمیتوانم به زندگی برگردم. راه دیگری ندارم. پری تو که میدانی وضعیتم چه طور است. پری به خاطر زندگیمان. من متوجه شدم صادق هم چیزهایی میداند که نمیگوید. از تو میپرسم. چه شده پری؟» پری دماغش را گرفت و گفت: «هنوز هم همان حرفها. میدانم فقط منم که برایت مهم نیستم.» نادر لبهایش را به هم فشرد و چشمهایش را تنگ کرد و کمی ملتمسانه نگاهش کرد. پری ادامه داد «مجتبی را دیدهاند که برگشته است. گویا جایی که بوده مریض میشود و کسی نبوده از او نگهدای کند، برگشته خانه مادرش.». نادر سرخ شد. دلش فرو ریخت. دنیا چرخید. پری با نگرانی گفت «آرام باش نادر. خواهش میکنم». نادر لبخند زورکی تحویل زنش داد. و گفت «باید بروم. همین حالا. حلالم کن زن» و رفت.
***
هوا تاریک شده بود.عجلهای نداشت انگار. اطرافش را نگاه نمیکرد. سنگ فرشها را میدید که دو تا یکی جایشان میگذاشت. دم در سفید بزرگی ایستاد. رفت آن طرف پیادهرو. خواست سیگاری آتش بزند که فهمید پاکتش خالی است. پاکت را مچاله کرد و پشت سرش پرت کرد. بالا سرش را نگاه کرد. روی دیوار روبرو سیم کشیده بودند. از پشت آن سیمها ماه کامل و کوچک با ستارهای آن قدر پررنگ که با وجود ماه داشت سوسو میکرد، او را به یاد زندان انداخت. با خودش فکر کرد روزهای زندان به جای دو هفته، انگار دو سال پیش بودهاند. به سمت در سفید رفت. که در باز شد. خودش بود. نادر ایستاد. داشت در را میبست که نادر سر تا پایش را نگاه کرد. به نظرش عوض شده بود. صدایش کرد:«مجتبی». مجتبی خوشکش زد. نادر نیشخندی زد. دستش را در هوا تکان داد انگار بخواهد چیزی بگوید و پشیمان شده باشد. سرش را تکان داد و به چشم هایش خیره شد و ادامه داد: «بر هرچی نامرده لعنت». مجتبی هنوز خشکش زده بود. نادر ادامه داد: «دو سال منتظر بودم تا ببینمت نارفیق» این را آرام و پر از نفرت ادا کرد و با ضربهای محکم مجتبی را هل داد. مجتبی تازه به خودش آمد و شروع کرد به من و من کردن. مشت اول را که خورد فهمید زورش نمیرسد. نادر دوباره خیز برداشت و یقهاش را گرفت. مجتبی فریاد زد «تو هم همان قدر مقصر بودی که من. تو را اگر جای من گیر انداخته بود، تو پرتش میکردی.» نادر یقهاش را محکمتر گرفت و به صورتش نزدیک شد. ترس را در صورت مجتبی دید و پرسید «کسی خانه است؟» با داد ادامه داد «گفتم کی خانه است؟». مجتبی با سر جواب داد کسی نیست.
وارد خانه شدند. نادر چنان فریاد میکشید و فحش میداد که صدای مجتبی محو میشد. با مشت و لگد به جانش افتاده بود و مجتبی فقط فرصت داشت فریاد بکشد «می خواست من را بکشد، قسم میخورم» نادر نمیشنید. آن قدر زد تا خسته شود. آخرین لگد را که زد چاقویش را درآورد. مجتبی ملتمسانه فریاد زد «میخواست من را بکشد. داشت خفهام میکرد همه چیز سریع بود. به خدا قسم هنوز هم نمیدانم چه اتفاقی افتاد. قسم میخورم به جان تو اگر تو هم بودی همین اتفاق میافتاد» از درد به خودش میپیچید و با دست سرش را گرفته بود. نادر از پشت بازویش را دور گردن او انداخت و گفت «به جایش من خفهات میکنم ناکس». مجتبی زجهزنان فریاد میزد که «خودت که میدانی. محسن دیوانه بود» «حداقل آدمکش نبود عوضی» این را زیر گوش مجتبی فریاد زده بود. «به جان خودم داشت خفهام میکرد. اگر هلش نمیدادم الان من آن دنیا بودم. خودت شنیدی که مهندس شهادت داد. از شانس من افتاد روی آن تخته شکسته. باور کن نادر. راست میگم. به جان بچهات» «جان خودت کثافت. مهندس را هم خریدی تا در بری. اما نمیدانی کسی از دست من در نرفته است.» «تقصیر تو هم بود نادر. اگر آن شوخی بیمزه را نمیکردی، اگر قضیه شیرین را لو نمیدادی؟» «آخرش که چه؟» «تو که میدانستی او دیوانه است. می خواست من را بکشد. قضیه ناموس بود نادر. او من را تهدید کرد و من هم...» «تو هم چه؟ کشتیاش؟» فریادش درد داشت و بغضش داشت میترکید. مجتبی ادامه داد:»من هم گفتم دیروز خواهر کوجولویت مهمانم بوده. دروغ گفتم. خواستم بسوزد. نمی دانستم دیوانه میشود. فکر میکردم میداند دروغ میگویم. داشت خفهام میکرد راست میگویم نادر به جان خودم». «تو که میدانستی به ناموس حساس است احمق. با ناموس مردم چه کار داری؟ فکر کردی مثل خودت بیغیرت است؟ نه. محسن مرد بود. محسن آن پرنده کوچکش را مثل غنچه، پاک بزرگ کرده بود. آمد تهران همهاش میترسید شرمنده پدر و مانر خدابیامرزش شود، آن وقت بیغیرتی مثل تو...» داد میزد و مجتبی را رها کرده بود. دور اتاق میچرخید «به همین سادگی باید میمرد؟ باید میکشتیش. من که باورم نمیشود. دوسال پیش باید انتقامش را میگرفتم که نشد. اما این بار، این بار انتقامش را میگیرم. انتقامت را میگیرم محسن. قسم خوردهام که انتقامت را میگیرم» اشک در چشم هایش بود و فریاد از گلویش بیرون میزد. رو به مجتبی کرد و گفت«سرش را که در دست گرفتم هنوز جان داشت. برایش قسم خوردم که انتقامش را میگیرم.» چاقویش را کشید و به سرعت به سمت مجتبی خیز برداشت. تلاش مجتبی بیثمر بود. چاقو را روی گلویش گذاشته بود. مجتبی چنان ترسیده بود انگار کاملا تسلیم شده است. بیحرکت در چنگش بود. هرم نفسهایش را روی دستش حس کرد. فکر کرد اگر ببُرد، دیگر نفس نخواهد کشید. یاد محسن افتاد و شیرین. یاد غریبیشان افتاد. دلش فشرده شد. یاد پسرش افتاد که چه قدر بزرگ شده بود. یاد پری افتاد با اشکهای ریخته و نریخته این دو سال. باد پنجره را به هم زد و عرق سرد را روی شانههایش احساس کرد. نتوانست ببُرد. رهایش کرد. رفت و در را محکم بست. صادق و علی نفس زنان رسیده بودند دم در. دنبال پاکت سیگارش گشت. نداشت. همان سنگ فرشها را برگشت و دو تا یکی جایشان گذاشت.
پینوشت. عکس دختری از آلمان غربی را نشان میدهد که از پشت شیشه پنجره آپارتمانشان که به صورت خشنی تصویر سیمهای خاردار دیوار برلین را منعکس میکند، به بیرون خیره شده است. از اینجا+